سلام…
سلام…
سلام
نمی دانم تغییر عقیده ام چقدر گفتنی باشه…
من در خانواده ای به دنیا اومدم که مذهبی است اما پدرم ابدا انسان سخت گیری نبوده و نیست .
از بچگی بین همه کتابهای خوب پدرم کتابهای متفاوتی را هم که وجود داشتند می دیدم و به خاطر شرایط سن ده دوازده سالگی و روحیات خاص دوران بلوغم آن هم در اوج دوران اصلاحات، جذب این کتابها شدم و مطالعه کردم البته پدرم می گفت که این کتابها رو تایید نمی کنم اما مانع مطالعه من نمیشد.
اما چادر، من چادر را دوست داشتم و وقتی تشویق مدرسه و خانواده را می دیدم اشتیاقم برای چادر سر کردن بیشتر و بیشتر می شد دبستانی که در آن درس می خوندم روزهایی مثل روز دانش آموز ، روز زن ، دهه فجر بدون هیچ اعلام قبلی سر صف اعلام میکردند: هر کسی امروز با چادر به مدرسه اومده بره از کلاس چادرش رو سر کنه و بیاد اینجا بعد وقتی جلو همه دوستان و هم کلاسی هایمان ازمون تعریف می کردن و جایزه می دادن کلی ذوق می کردم.
وقتی هم که نه ساله شدم به جای جشن تولدهای معمول که کلی رقص و پایکوبی داشت روزی که دقیقا به سال قمری مکلف می شدم و روز میلاد امیرالمومنین هم بود پدر و مادرم گفتن روزه کامل بگیرم و نزدیک افطار دیدم که دوستانم را به افطار دعوت کردن و نماز جماعت برگزار شد و بعد هم به جای جشن تولد نه سالگی جشن تکلیف گرفتن که هنوز طعم شیرینش را حس می کنم.
مسلما وقتی یک دختر بچه این سنی را اینقدر به کاری تشویق شود نه تنها مرتب چادر سر کردن را قبول می کند بلکه به آن علاقه مند هم می شود هرچند آن موقع معنای دقیق چادر را نداند.
بعد وارد مدرسه راهنمایی شدم که چادر در آن اجباری بود اما برای منی که چادری بودم خیلی این گزینه تفاوتی نداشت چون من با چادر به مدرسه می رفتم .
اما این مدرسه علاوه بر قوانین خاصش سخت گیری های غیر منطقی بسیاری داشت تا جایی که الان فکر میکنم مدیرش یه جورایی عقده ای بود مثلا می گفت بعد از تعطیلات عید که به مدرسه اومدید حق ندارید برای دوستتون تعریف کنید کجا رفتید و چه کار کردید .
حالا مثلا یه دختر دوازده سیزده ساله چرا باید از چنین کاری منع شود خدا خودش می داند .
و ما هم انقدر از این شخص می ترسیدیم که همه این قانون ها را بی کم و کاست رعایت می کردیم. سال اول دبیرستان هم در این گروه از مدارس خاص بر من گذشت و وارد هنرستان شدم و بعد زمانی که هنوز هجده سالم نشده بود وارد دانشگاه شدم .
آن هم دانشگاه آزاد و دوستانم با اینکه سالم ترین بچه های کلاس بودند -البته آن روزها من فکر می کردم سالم هستند - به سادگی می گفتن که دیشب با فلانی و فلانی بودیم و مشروب خوردیم.
از آن طرف به خاطر دور بودن دانشگاه از شهر و تازه تاسیس بودن دانشگاه و خطرناک بودن راه ما مسیر را با همکلاسی های پسرمان می رفتیم و برمی گشتیم .
البته ناگفته نماند خانواده ها همه اطلاع داشتن و هر لحظه از حال اوضاع ما خبر می گرفتن .
با هر فراز و نشیبی بود این دو سال کاردانی گذشت و خدا هم خیلی خیلی خیلی به من و خانواده ام رحم کرد.
دو سال طول کشید تا دوباره وارد دانشگاه شوم و در مقطع کارشناسی درس بخوانم .
دوسالی که یک سال آن سال هشتاد و هشت بود . سالی که همه ما تا آخر عمر همه حوادثی که بهمان گذشت را فراموش نخواهیم کرد.
من هم هزاران بار بین دوراهی ماندم ارزش هایی که با اشک امام حسین و شیر مادرم و فرهنگ خانواده در جان و دل من نهادینه شده بود، لحظاتی که با دوستان جور و واجور تجربه کرده بودم، کتابهای مختلفی که خوانده بودم و ارزش های متضاد آنها و فضای غبارآلود روزهای فتنه مرا به شدت آشفته کرده بود تا جایی که همه روزهای دهه محرم هشتاد و هشت فقط از امام حسین می خواستم برای منی که قدرت تشخیص ندارم پرده از واقعیت بردارد .
روز عاشورا ما در حسینیه ای حوالی خیابان هاشمی و میدان آزادی بودیم و غروب عاشورا هشتاد و هشت با همه غم عظیمی که در دلم بود خوشحال بودم که حالا می توانم بدون هیچ تردیدی با عقاید سیاسی ام کنار بیایم.
وارد دانشگاه شدم مهرماه هشتاد و نه، اما فضای دانشگاه آلوده بود و من جدا از عقاید سیاسی ام هنوز کاملا با خودم کنار نیامده بودم تا جایی که احساس می کردم با وجود چادرم از جامعه کنار زده می شوم زمستان هشتاد و نه با خودم به این نتیجه رسیده بودم تا زمینه را برای اطرافیانم آماده کنم که دیگر چادر سر نکنم! راهیان نور هشتاد و نه هم از راه رسید. من عاشق مسافرت هستم.
و چندین سال بود دوست داشتم به این سفر بروم و نمی شد یعنی شهدا دعوتم نمی کردند.
با اینکه کلی با دوستانم صحبت کردم اما هیچ کس راضی نشد همراهی ام کند .
انقدر اشتیاق داشتم که تنها راهی شدم ، خودم را برای یک سفر تبلیغاتی آماده کرده بودم اما اینجوریا هم نبود یعنی فرصت کافی برای تفکر داشتم .
من دانشجو شهر قزوین هستم صبح روز سفر با سرویس به دانشگاه رفتم که کلاسها تق و لق بود تا ساعت دو توی دانشگاه بودم و بعد رفتم شازده حسین ساعت ده شب قرار بود از آنجا حرکت کنیم .
چون کلی وسیله همراهم بود خجالت می کشیدم برم داخل رستورانی چیزی بخورم.
از ساعت دو تا ده شب داخل امامزاده نشسته بودم تا اینکه بعد از نماز مغرب یه خانمی لقمه سفره حضرت رقیه آورد و پخش کرد .
با دیدن اون لقمه نان نذری من گرسنه اولین تکانم را خوردم.از بچگی بابا برام ماجرای حضرت رقیه می گفت و عشق بی بی با خون و گوشت و استخوانم آمیخته شده بود.
حالا که قرار بود اولین توشه سفرم را از خانم بگیرم بهم الهام شد خبری در راه است .
ناگفته نماند من تا اون روز هم درست و حسابی نماز نمی خوندم یعنی یه هفته می خوندم سه ماه نمی خوندم و اون نماز جماعت حسابی به من چسبید.
ساعت ده شب با شهدای مزار شهدای قزوین خداحافظی کردیم و راه افتادیم فردایش ناهار و نماز ظهر دوکوهه بودیم و بعد به شرهانی رفتیم و دوباره برگشتیم دو کوهه .
فرداصبح به سمت فکه حرکت کردیم. توی راه یه خانم علمشاهی نامی همراهمون شد به عنوان راوی . واقعا ایشون بر گردن من حق داره.
وقتی ماجرای قتلگاه فکه را برای ما گفت من که با روضه بزرگ شده بودم داشتم از شدت گریه می لرزیدم.
آن چنان که همون لحظه برادرم زنگ زد نتونستم صحبت کنم.
همتون راهیان نور رفتید و گفتنی نیست احساساتی که آدم در این سفر تجربه می کنه.
من در قتلگاه فکه تکانده شدم و خیلی چیزها از من ریخت و خیلی چیزهای دیگر بر من بارید .
از راهیان نور برگشتم و تا خرداد ماه هر شب خواب جنوب را می دیدم. نمازم هم دیگر قضا نشد .
بسته فرهنگی راهیان نور یکی از گرانبها ترین هدایایی بود که من در طول عمرم گرفتم . یکی از محتویات این بسته کتاب ققنوس فاتح بود .
با خواندن این کتاب خیلی از ارزشها برایم ارزشمند تر شد . یه روز که در حال وبگردی بودم وارد سایت مسجد دانشگاه تهران شدم تصادفا روزهای ثبت نام اعتکاف بود و ثبت نام کردم.
اسمم جز رزروها دراومد کلی غصه خوردم . وسط امتحانا بود داشتم درس می خوندم تا نیمه شب.
وقتی موقع خواب گوشیمو نگاه کردم از مسجد دانشگاه پیامک اومده بود که اگر می خواهید در اعتکاف شرکت کنید فردا به مسجد بیاید… من تاصبح از شادی خوابم نبرد و صبح پرواز کنان خودمو رسوندم اونجا و کارت گرفتم حالا همه چیزهایی که برای من مثل خواب و معجزه بود بگذرد.
مثلا هیچ دانشجویی پیدا نکردم که از دانشگاهی غیر از دانشگاه تهران بوده باشد و این یعنی نگاهی فراتر از نگاه دنیایی ما به من شده بود و سعی کردم قدر آن را بدانم و از این فرصت استفاده کنم. دوستیهایی هم که در راهیان نور برایم به وجود آمد خیلی خیلی برایم عزیز است.
من وارد جمع بچه های بسیج شدم . همان بچه هایی که فکر می کردم مغزشان خشک شده است. و به همه چیزشان می خندیدم الان بنده همه آنها هستم چون خیلی چیزها از آنها آموخته ام و مولایم فرمود هر کس چیزی به من بیاموزد من بنده اویم.
دوره هایی که با بچه های بسیج گذراندم خیلی خوب بود.
نگاه من نگاه احساسی به اعتقاداتم بود ولی این دوره ها به من نگاه عقلانی داد. کتابهای آیت الله مصباح و شهید مطهری رو خوندم .
برای اصول و فروع دین دلایل عقلی و منطقی پیدا کردم و بیشتر عاشق اسلام شدم . برای من که روزی در نوجوانی دوست داشتم فمنیست باشم و هیچ گاه ازدواج نکنم حالا برای شناساندن پوچی فمنیست تبلیغ می کنم و برای حجاب تبلیغ می کنم و مدافع حقوق اسلامی زنان هستم و می خواهم با اینکه مهندسی سخت افزار خوندم در مقظع کارشناسی ارشد مطالعات زنان بخونم…
اطرافیانم تا زمانی که با آنها وارد بحث نشوم تغییراتم را نمی فهمند برای همین یه موقع هایی شوکه می شوند و منو راهنمایی می کنند که: جو گیر نشوم و دوره ها می گذرند .
اما من به این گفته ها لبخند می زنم و می دانم این افکار و عقاید و این عشق پایه هایی چنان قوی دارد که هیچ گاه از روح من جدا نخواهد شد.
حالا پدرم به من می گوید این روزهای تو را من سالهای قبل تجربه کردم سعی نکن همه آنچه یادگرفته ای یک روزه به دیگران بیاموزی اگر با همه خوب رفتار کنی و از در محبت وارد شوی ناخودآگاه همه جذب مرام و مسلک تو می شوند. و زمانی که تشنه شدند راهی را که رفته ای به آنها نشان بده. آرامش امروز من بعد از لطف خدا و نگاه اهل بیت مدیون پدرم هستم که هیچ گاه هیچ چیز را بر من اجبار نکرد و در عین حال کنترل نامحسوسش را از من بر نداشت
این را یکی از دوستان برامون نوشتن.
اگه شما هم چادر رو به عنوان پوشش انتخاب کردید یا از چادر خاطره ی جالبی دارید لطفا همین الان خاطره تونو بفرستید
حاج احمد پناهیان: کسی که منتظر شهادت نیست، ایمان حقیقی ندارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
یا فاطمه(سلام الله علیها)،
مادرجان! جای فریادهایتان چه خالیست!دوباره کسانی برخاسته اند و دروغ هایی را به پدر شما که رحمة للعالمین است نسبت می دهند اما جای ناله های شما خالیست. شمایی که سالیانی پیش از هجران پدر می سوختید نه آنکه چون پدر را از دست داده اید بلکه چون آیات وحی قطع شده و تمام خبرها از ما پنهان شدند1. شما می سوختید و اطرافیانتان به شما می نگریستند و متعجب، که مگرچه شده که فاطه (سلام الله علیها) اینگونه ناله سر می دهند و می گویند و چقدر دردناک است نافهمی مردمان. و امروز نافهمانی دیگر ازهمان جنس دشمنانتان سر برآورده اند و می خواهند نور پیامبر(صل الله علیه وآله ) را با دهانشان خاموش سازند. شگفتا! رحمت للعالمین را مظهر خشونت اعلام می کنند. اما می خواهم در اینجا به عالمیان بگویم :می دانید که چرا سوره ای از قرآن ما، پیامبرمان را (صل الله علیه و آله )پیر کرد؟ «یکبارامام خمینی (ره)در مو عظه ای به طلاب می فرمودند :رسول خدا (صل الله علیه وآله )فرموده : شیبتی سورﺓ هود لمکان ” فَاستَقِم کما أُمِرتَ وَ مَن تابَ مَعَک” سوره هود مرا پیر کرد برای یک آیه ، استقامت کن همانطوری که مأمور به استقامت هستی ، خودت و آنها یی که با تو هستند. امام در اینجا با استفاده از سخن استادشان مر حوم شاه آبادی توجهی داشتند و می فرمودند که این آیه در سوره های دیگر هم هست، ولی چرا رسول خدا صلی الله علیها وآله می فرماید سوره هود مرا پیر کرد؟ برای اینکه یک جمله اضافه می کند و آن جمله .« من تامعک « است؛ یعنی خودت باید در دین استقامت کنی و آن کسانی که با تو هستند . یعنی ممکن است فردای قیامت از اعمال خود پیامبر صلی الله علیه و آله و از اعمال همه امت او از او سئوال کنند چون او تنها مسئول کار خودش نیست ، یعنی اگر انسانی مرتکب خلاف بشود و او بتواند او را هدایت کند و نکند، او شریک در این خلاف است2. » پیامبری که قرآن پیرامونش می فرماید: «طه. مَا اَنزَلنا عَلَیک القرآنَ لِتَشقَی«3 می دانید یعنی چه ؟ یعنی ای پیامبر صلی الله علیه و آله اینقدر خودت را به سختی نینداز، قرآن را بر تو نازل نکردیم که خودت را به مشقت اندازی . و در جای دیگر ، قرآن می فرماید :«لَقَد جَاءَکُم رَسُولُ مِّن أنفُسِکُم عَزِیزٌ عَلَیهِ مَا عَنِتُّم حَرِیصٌ عَلَیکُم بِالمُؤمِنینَ رَءُوفٌ رَّحِیم.« ما بر شما پیامبری از خودتان فرستادیم که سختی شما بر او سخت وبرای هدایت شما حریص است و نسبت به مومنان رئوف و رحیم است.4 چقدر فهم این جملات بر ما انسانهای قرن21 سخت است به خاطر فرهنگ سرد غربی که در بین ما نفوذ کرده است و به واسطه این بی تفاوتی ما نسبت به یکدیگر روشنفکری به حساب می آید و جملات « به من چه ؟« یا « به تو چه ؟« را زیاد می شنویم . حال جای آن مردمان متعجب زمان شما ، ما متعجب به این آیات می نگریم که مگر می شود انسانی اینقدر دلسوز دیگران باشد و با خاطر دیگران غم بخورد ، پیر شود و… که خداوند دلدار او گردد و « طه« را سَر دهد . چقدر درک یک انسان برای غوطه مردان عرصه حیوانیت سنگین است که چنین دروغهایی را به پدرِ گرامی شما ، رحمه للعالمین نسبت می دهند . مادرِ ما ، یا فاطمه سلام الله علیها ما را ببخشید که از این توهین مانند شما هنوز نسوخته ایم و فدایی نشدیم . ما راببخشید که هنوز انسان بودن شما را نفهمیدیم و یا اگر فهمیدیم آن را تبلیغ نکردیم . مادر جان ! این نوشته ناچیزم را تقدیم اشکهای شما می کنم هر چند که میدانم حقیر است و به شما می گویم غم مخورید! بالاخره ناله های گم شده در تاریخ شما بچه شیعه هایتان را بیدارتر می کند و دین اسلام را جهانی خواهد کرد . مادر جان جای ناله های شما چه خالیست …………. !
1.همراه با بانوی مینو، سید جواد حسینی، قم: نشر هاجر، ص 86 ، اول 1391.
2. درسهایی از امام (اخلاق و تهذیب روحانیت)، ص 152، قم: تسنیم، رسول سعادتمند ، سوم ، 1389
3. طه/1-2
4.توبه/128
دل من گم شده، اگر پیدا شد،بسپاریدش امانات رضا
و اگر از تپش افتاد دلم، ببریدش به ملاقات رضا
از رضا خواسته ام تا، بگذارد که غلامش بشوم
همه گفتند محالست، اما….
دلخوشم من ، به محالات رضا علیه السلام
میلاد مسعود حصن حصین ایران اسلامی علی بن موسی الرضا علیه السلام مبارک باد
التماس دعا
یوزارسیف شهدا چه کسی بود ؟!
جواب هاتونا در نظرتات بنویسید
منتظر جواب هاتون هستم
به سیل اشک باید شست راه کاروان ها را
هنوز از جبهه میآرند تابوت جوانها را
کدامین کاروان آهنگ یوسف با خودش دارد
غم ابرو کمان ها مینوازد قد کمانها را
نه پیراهن به تن مانده نه بوی پیرهن مانده
امان از این چنین داغی که میبرّد امانها را
به ما با چشم و ابرو گفته بودند از چنین روزی
دریغا دیر فهمیدیم آن خط و نشانها را
به دنبال جوان خوش قد و بالای خود بودند
همانانی که با خود میبرند این استخوانها را
اگر دریا نمیگنجد به کوزه با چه اعجازی
میان چفیه پیچیدند جسم پهلوانها را ؟
خبر دادند یوسفها به کنعان باز میگردند
ندانستیم با تابوت میآرند آنها را
به روی شانه لرزان مردم یک به یک رفتند
خدا از شانه مردم نگیرد این تکانها را
پیرزن طلاهایش را برای کمک به جبهه داد و از اتاق خارج شد.
جوانی صدا زد: حاج خانم رسید طلاهاتون!
پیرزن گفت: من برای دو پسر شهیدم هم رسید نگرفتم…
گرچه از خانه بدوشی همه ویران شده ایم!
شکر ایزد که همه ساکن ایران شده ایم
نه به نامش که به خاکش چه بهایی دارد
همگی نوکر شاهی به خراسان شده ایم
شاعر: خانم محمودوند(طلبه پایه5)
یا کریمه دست از ما بر نکش
جان زهرا دستم از دامن مکش
گرچه عاصی،گرچه بد، گرچه شده رویم سیاه
من تو را کردم پناهم در کنار پرتگاه
گر بیوفتم یا که حتی اندکی وحشت کنم
جان زهرا کی تو را از دست خود راحت کنم؟
تا همیشه چشم بر راه کرامت بسته ایم
بی تو و اکرام تو بیچاره و دلخسته ایم
شاعر:خانم محمودوند
تلاش کردند تا به قول خودشان ارزشهای دفاع مقدس را تبیین کنند،نشستیم و دل سپردیم.
تلاش کردند تا به قول خودشان دستاوردهای دفاع مقدس را تشریح کنند،نشستیم وگوش کردیم. انگشتهایشان را تا آنجاکه میتوانستند باز کردند و افتخارکردند که خاک ایران را حتی به اندازهی یک وجب هم از دست ندادهاند، نشستیم و نگاه کردیم.
اما نشسته بودیم وارزشهای دفاع مقدس در حال تثبیت و تبیین و تحقیق و تشریح و ترویج و تبلیغ و… بودند
ما نشسته بودیم وخیلیها دوست داشتند که ما بنشینیم و به خاطرات گوش کنیم.
نشستیم و از روی مین رفتنهای داوطلبانه، از نماز شبهای زیر نور منور از وصیتنامه نوشتنهای کنار اروند، از به خط زدن و به خدا رسیدن، از یخ زدن روی قلهی ماووت، از سوختن در سه راه شهادت، از قطعه قطعه شدن پشت خاکریز و… و… و بشنویم.
نشستن و شنیدن کارمان شده بود و چه شیرین هم بود و چه حالی داشت!
درست مثل نشستن در خیمههای عزاداری و شنیدن مصائب و فضائل اهل البیت(ع).
ثمرهی جهاد نسل ایستاده فریادگر، شده بود نسل نشستهی یاد آور.
و در تمام آن سالها که ما داشتیم عکس حاج همت و متوسلیان و بروجردی و باکری و خرازی را پشت کلاسورهایمان یا روی کمدهایمان میچسباندیم وصبحهای سهشنبه میرفتیم زیارت عاشورا با ساندیس، یک نفر داشت فریاد میزد
“بسیجی باید در وسط میدان باشد تا فضیلت های اصلی انقلاب زنده بماند.”