دختر که باشی...
03 دی 1391 توسط مدیدیان
بچه درس خونی بود،با وجود غصه ی دیدن ِ درد های پدرش باز هم برای کنکور خوب می خوند تا به قول خودش برای جامعه و کشورش مفید باشه پدر که پر کشید،
بعد ِ چند روز که رفت کلاس هنوز اشک هاش خشک نشده بود،یکی از “دوستاش” گفت : خوش به حالت،چه وقتی هم بابات شهید شد،عجب “سهمیه” ای برات جورشد!
آنقدر بغض گلویش را می فشرد که نمی توانست حرف بزند،فقط نگاهش کرد؛ درد نگاهش اما کلی حرف برای گفتن داشت …
دخــتـــر کـه بـاشـی مـعـنـی ِ ایـن نـگـاه ها را خــوب مـیـفـهـمـی…