بهترین زنان
دیشب به خبری فکر می کردم که چند سال پیش اتفاق افتاد.
وقتی سونامی بزرگی در کشور اندونزی اتفاق افتاد، یکی از بازماندگان این حادثه پیراهن چلسی بر تن داشت.
پیراهنی که بر روی آن شماره و نام بازیکن مورد علاقه ی او ثبت شده بود.
بازیکن به صورت اتفاقی پیراهن خود را بر تن این کودک می بیند.
او به کشور اندونزی به دیدار این کودک می رود و هزینه ی تحصیل او را متقبل می شود!
در این خبر نه به عظمت سونامی فکر می کردم و نه ارزش کاری که این بازیکن فوتبال انجام داد.
به این فکر می کردم که آیا حضرت فاطمه (سلام الله علیها) در روز قیامت، از کسانی که لباس ایشان را بر تن داشتند، شفاعت نمی کند؟
کسانی که حاضر شدند متلک بشنود، نگاه سنگین مردم را تحمل کنند ولی پوشش فاطمه ی زهرا (درود خدا بر او باد) را کنار نگذارند.
باید هوایش را داشت…
ید مراقبش بود…
باید دستش را گرفت…
آن هم در این دنیای مجازی….
در دنیایی که بیشتر ِ آدمهایش پنهان میشوند پشت ِ نقابهایشان!
هرکسی لیاقت ِ داشتنش را ندارد!
دلــــت را می گویم…
چشم ِ دلـــت را باز کن ، به روی واقعیت های این دنیای عجیب!
نگذار هر کجا که خودش خواست جا بماند!
حواست که نباشد
گم می شود
به همین سادگی…
و زمین پاك(قلب مومن) است كه گیاهش به اذن پروردگارش بیرون می آید ، و زمینى كه ناپاك(قلب کافر) است ، جز گیاهى اندك وبی سود از آن بیرون نمی آید.
﴿اعراف/ ٥٨﴾
در جوانی مستی ….
در پیری سستی …
پس کی خدا پرستی ..!!!
تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالْأَرْضُ وَمَنْ فِیهِنَّ ۚ وَإِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَٰكِنْ لَا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ ۗ إِنَّهُ كَانَ حَلِیمًا غَفُورًا [اسراء / 44]
آسمانهاى هفتگانه و زمین و هر كس كه در آنهاست ، او را تسبیح میگویند ، وهیچ چیزى نیست مگر اینكه همراه با ستایش تسبیح او میگوید ، ولى شما تسبیح آنها را نمیفهمید ، یقیناً او بردبار و بسیار آمرزنده است .
راستی 3 روز دیگه…!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
3روز
2روز
1روز
(((((((((((((((اربــــــــــــعـــــــــــــــــــــــــــــــین)))))))))))))
یادمون باشه داره تموم میشه هاااااا…..
همون روزایی که هی میگفتیم کی محرم میاد؟….
دلمون برای سینه زنی ها تنگ شده…..خواهش میکنم همونجوری بمونیم…..مثل کوفیان نباشیم که خیلی برامون بد میشه…
قبل از عملیات فتح المبین میگفت : حسین جان ! فردای قیامت خجالت می کشم ؛ تو بی سر وارد محشر بشوی اما من سر در بدن داشته باشم . بنّا بود . با اینکه وضع مالی خوبی نداشت ؛ اما با دست های خودش برای محل یک مسجد ساخته بود .
وصیت کرده بود ؛ توی قبری که خودش توی مسجد کنده بود دفنش کنند .
قبرش را که دیدم ؛ احساس کردم کوچک است اما وقتی جنازه اش برگشت همه انگشت به دهان مانده بودیم . بدنی بدون سر ؛ درست اندازه قبری که توی مسجد کنده بود .
تاثیر جمله ی
(( این مکان مجهز به دوربین مدار بسته میباشد ))
خیلی بیشتر از جمله ی
(( عالم محضر خداست ، در محضر خدا معصیت نکنید
است !!!!!
حجاب :
ح = حریت ، ج = جلوه انسانیت ، آ = آبرو و شرف ، ب = بندگی
اوایل دهه شصت نوجوانی بیش نبودم،
اما خوب به خاطر دارم آن روزهایی را كه تنهاشامپوی موجود
شامپوی خمره ای زرد رنگ داروگر بود.
تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می كردیم و اگر شانس
یارمان بود
و از همان شامپوها یك عدد صورتی رنگش كه رایحه سیب داشت
گیرمان می آمد حسابی كیف می كردیم.
سس مایونز كالایی لوكس به حساب می آمد و پفک نمکی و ویفر
شكلاتی یام یام تنها دلخوشی كودكی بود.
صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای 20 لیتر نفت!
.صف های كپسول گاز كه با كامیون در محله ها توزیع می شد
. . خالی كردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب جیره بندی روغن، برنج و پودر لباسشویی …
نبود پتو در بازار ، تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر می انداخت .
و پوشیدن كفش آدیداس یك رویا بود
همه اینها بود، بمب هم بود و موشك و شهید و …
اما كسی از قحطی صحبت نمی كرد
یادم هست با تمام سختی ها وقتی وانت برای جمع آوری كمك های
مردمی وارد كوچه می شد
بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود
. .همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود،
خب درد هم بود…
و اما امروز
امروز فروشگاه های مملو از اجناس لوكس خارجی در هر محله و
گوشه كناری به چشم می خورند و هرچه بخواهید و نخواهید درآنها هست.
از انواع شكلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوی خارجی، لباس
و لوازم آرایش تا
موبایل و تبلت و …
داروهای لاغری تا صندلی های ماساژور، نوشابه انرژی زا و البته
بستنی با روكش طلا ! . .
و حال ، این تن های فربه، تكیه زده بر صندلی های نرم اتومبیل های
گران قیمت
از شنیدن كلمه قحطی به لرزه افتاده به سوی بازارها هجوم می بریم.
مبادا تی شرت بنتون گیرمان نیاید!
مبادا زیتون مدیترانه ای نایاب شود!
مبادا فریزرمان از مرغ! خالی شود!
. . .
متاسفانه اشتهایمان برای مصرف، تجمل، فخر فروشی و له كردن
دیگران سیری ناپذیر شده است …!!
. .
و بعضی چیزها را هم
بهتره نگیم
قحطی امروز که در این روزگاران آن را به وضوح لمس می کنیم :
قحطى ایمان است
قحطی اخلاق است
قحطی عشق و محبت است
قحطی انسانیت است
. جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم،صد راه نشان دادم
یا نامه نمیخوانی یا راه نمیدانی
گر نامه نمیخوانی خود نامه تو را خوانم
ور راه نمیدانی در پنجه ی ره دانی
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی
یا علی مدد
ملتمس دعا
یه دختر چادری با دوستای بی حجابش بیرون میرن؛
یكی از دوستاش بهش میگه دیونه ای تو این گرما چادر می پوشی؟
ببین ما رو …
گفت: كی رو تا حالا دیدی رو پیكان 48 چادر بكشه؟؟؟
تقریبا 18 سال سن داشتم که در مسجد محلمان عضو بسیج شدم.
وقتی به بسیج می رفتم چادر سرم می کردم.
به تدریج ارتباط و رفت و آمدم به بسیج بیشتر شد و بالطبع چادر هم بیشتر سرم کردم.
انگار در این رفت و آمدها طعم شیرین چادر را آرام آرام چشیدم حدود یک سال بعد تصمیم گرفتم برای همیشه و همه جا تاج بندگی را بر سر نگه دارم.
خوشبختانه در این تصمیم با استقبال خوب خانواده ام رو به رو شدم همه مرا تحسین کردند و یادم نمی آید کسی حرف سردی به من زده باشد روز به روز علاقه ام به چادر بیشتر شد تا آنجا که الان در 27 سالگی چادر به جونم بسته ست و آن را با دنیا عوض نمی کنم.
عاطفه
سلام
خیلی خیلی از این وبلاگ بسیار خوبتون تشکر می کنم راستش من امسال به کلاس ششم می روم و از کلاس سوم تا حالا هد می زدم.
من از وقتی هد زدم که یک روز در سر صف مدیرمان گفت حتی اگر یک تار موی شما پیدا باشد و نا محرم آن را ببیند گناه دارد و از آن وقت شد که من هد می زدم.
حالا چادر سر کردنم: من از همین امسال و از ماه رمضون چادر زدنم را شروع کردم و وقتی که چادر سر می کنم به احساس خوبی دست پیدا می کنم احساس امنیت می کنم و خیالم از بابت این که هیچ نامحرمی نمی تواند از بی حجاب بودن من سو استفاده کند راحت راحت است یک بار دیگه از مطالب خوب وبلاگتون متشکر هستم خدانگهدار
مریم
متن زیر را یک برادر برای خواهرانش نوشته، قبل از آنکه در تاریخ 1390/6/13 آسمانی شود…
خواهران عزیزم!
ای ارزشهای عزیز خانوادگی! ای وارثان حضرت فاطمه (س)! از باب عزیز بودنتان جملاتی کوتاه برای شما می نویسم.
از شما خواهش می کنم نماینده ای برای من باشید توجه بیشتری از جانب دوست و دشمن به شماست. پس مواظب باشید بازی روزگار شما را پیش خدا شرمگین نکند.
دوباره می گویم اسلام، انقلاب و ولایت را فراموش نکنید که آبروی همه ما در گروی همین هاست و چه زیباست سیاهی چادر شما.
نمی دانم این چه حسی بود که چادر شما به من می داد اما می دانم که با دیدن آن امید، قوت قلب و آبرو می گرفتم باور کنید چادر شما نعمت است، قدر این نعمت را بدانید که به برکت مجاهدت حضرت زهرا(س) بدست آمده است.
امیدوارم که هرگز رنگ سیاه چادر شما کم رنگ و پریده نشود و خدا نکند که روزی حجاب شما کم رنگ و کم اهمیت شود که اگر خدائی ناخواسته اینچنین شود اصلا دوست نمی دارم به ملاقات من سر مزار بیائید و شما را قسم به خدا و امام که با عفت خود مایه سربلندی خانواده مان شوید …
شهید مجتبی بابایی زاده
سلام دوستای عزیزم.
امروز یه روز خاصی بود برام .چرا؟
یادمه دبیرستانی که بودم اون همه در قید حجاب اینا نبودم نه اینکه بی حجاب باشم اما برام معنی نداشت .
وقتی رفتم پیش دانشگاهی عاشق دبیر ادبیاتم شدم چون حس کردم حجابو دوس دارن هد زدم تا ترم 3 دانشگاهم همیشه هد داشتم هیچوقت اجازه ندادم حتی یه تار موم بیرون باشه ولی چون این حجاب با احساس به یه موجود خاکی شروع شده بود بازم رفت….
وقتی رفتم مشهد به امام رضام قول دادم دختر خوبی باشم از اون موقع بازم حجابم کامله …
از تیرماه فقط دغدغه اینو داشتم که چادری شم با پریسا دوستم هم مشورت کردم اونم با اینکه چادری نیس ولی تشویقم کرد…
من موندم با کلی فکر که خدا تو زمستون چیکار کنم سختم میشه ، خدا تابستونا گرمم میشه …
لبته نا گفته نمونه خیلی برخوردای بدی از برخی چادری ها دیده بودم که فک میکردن خودشون فرشته اند و بقیه جنی یا بچه شیطونی، چیزی، و خلاصه نگاه تحقیر امیزی داشتند بطوری که از چادر زده شده بودم ولی مگه همه چادری ها بدن؟
نه ….یا مثلا همه مانتویی ها بدن؟ نه… خلاصه میدونین آخرش به چی فک کردم …
من که با کلی خطا دل اماممو شکوندم، واسه زخمهایی که خودم به دل مبارک اقا زدم باید یه مرهمی جور کنم …
خوب حجاب داشتن که واجبه باید یه کاری کنم که واسه خودم خیلی سخت باشه تصمیم گرفتم چادری شم با اینکه واقعا سختمه…
با سلام و صلوات به پیشگاه امام زمان و حضرت صدیقه ی طاهره خاطره ی چادری شدن منم برای خودش جریاناتی داره. من تو خانواده ای بزرگ شدم که همه به پوشیدن چادر در خارج از خانه تقید خاصی دارن اما دخترانشون در پوشیدن چادر آزادن و اگر کسی چادر می پوشه به میل و اراده ی خودشه.
منم حدوداً 14-15 ساله بودم که پوشیدن یا نپوشیدن چادر فکرمو مشغول کرده بود و شاید آن موقع فقط ده درصد دلم راضی به این کار بود تا اینکه یه روز که برای خرید بیرون رفته بودم صحنه ای را دیدم که بقیه ی 90 درصد نظرم هم در مورد نپوشیدن چادر عوض شد.
نمی دونم چقدر به لباس هایی که افراد می پوشن توجه کردید؟ اون روز یه خانومی را دیدم که به واسطه اندامش و نوع لباسی که پوشیده بود راه رفتنش از پشت سر خیلی جلب توجه می کرد و یه آقای مریض القلبی هم به قدری نظرش جلب شده بود که (خواسته) یا ناخواسته به دنبال خانوم به راه افتاد.
اصلا قادر نیستم بنویسم که بعدش چی دیدم فقط همینقدر بگم من که تا اون موقع چادر نمی پوشیدم و اصلا ضرورتی هم برای پوشیدنش نمی دیدم با دیدن این صحنه خیلی حالم بد شد.
حس میکردم شاید نگاه این قبیل مردان روی بدن منم همینطور زوم شده و همین سخت آزارم میداد. همان موقع به ذهنم رسید اگر اون خانوم چادر سرش بود اینقدر حرکت بدنش جلب توجه نمی کرد و در گناه زنای چشم اون آقا شریک نمی شد.
از فردای همون روز و با تایید خانواده چادری شدم.
بعدها جمله ای خوندم (یا نمیدونم شاید شنیدم) با این مضمون: در اسلام نامحرم، نامحرمه. و نامحرمای توی خیابون هیچ فرقی با نامحرمای فامیل ندارن.
همون طور که تو خیابون حجاب میگیریم باید برای نامحرمای فامیلم حجاب بگیریم.
بااین جمله بود که کم کم فکر چادر پوشیدن توی مهمونی ها هم توی ذهنم اومد اما امان از ایمان ناقص و وسوسه ی شیطون تا … تا اینکه اردوی راهیان نور منو به نور هدایت کرد و همونجا با شهدا عهدی راسخ بستم که چادر رو از خودم جدا نکنم .
البته اگه عنایت شهدا نبود با این اعتقاد سست موفق نمی شدم چرا که از طرف دوستان و فامیلی که چادرو فقط مخصوص تو خیابون میدونستند خیلی مورد انتقاد و تحقیر قرار گرفتم.
سلام
نمی دانم تغییر عقیده ام چقدر گفتنی باشه…
من در خانواده ای به دنیا اومدم که مذهبی است اما پدرم ابدا انسان سخت گیری نبوده و نیست .
از بچگی بین همه کتابهای خوب پدرم کتابهای متفاوتی را هم که وجود داشتند می دیدم و به خاطر شرایط سن ده دوازده سالگی و روحیات خاص دوران بلوغم آن هم در اوج دوران اصلاحات، جذب این کتابها شدم و مطالعه کردم البته پدرم می گفت که این کتابها رو تایید نمی کنم اما مانع مطالعه من نمیشد.
اما چادر، من چادر را دوست داشتم و وقتی تشویق مدرسه و خانواده را می دیدم اشتیاقم برای چادر سر کردن بیشتر و بیشتر می شد دبستانی که در آن درس می خوندم روزهایی مثل روز دانش آموز ، روز زن ، دهه فجر بدون هیچ اعلام قبلی سر صف اعلام میکردند: هر کسی امروز با چادر به مدرسه اومده بره از کلاس چادرش رو سر کنه و بیاد اینجا بعد وقتی جلو همه دوستان و هم کلاسی هایمان ازمون تعریف می کردن و جایزه می دادن کلی ذوق می کردم.
وقتی هم که نه ساله شدم به جای جشن تولدهای معمول که کلی رقص و پایکوبی داشت روزی که دقیقا به سال قمری مکلف می شدم و روز میلاد امیرالمومنین هم بود پدر و مادرم گفتن روزه کامل بگیرم و نزدیک افطار دیدم که دوستانم را به افطار دعوت کردن و نماز جماعت برگزار شد و بعد هم به جای جشن تولد نه سالگی جشن تکلیف گرفتن که هنوز طعم شیرینش را حس می کنم.
مسلما وقتی یک دختر بچه این سنی را اینقدر به کاری تشویق شود نه تنها مرتب چادر سر کردن را قبول می کند بلکه به آن علاقه مند هم می شود هرچند آن موقع معنای دقیق چادر را نداند.
بعد وارد مدرسه راهنمایی شدم که چادر در آن اجباری بود اما برای منی که چادری بودم خیلی این گزینه تفاوتی نداشت چون من با چادر به مدرسه می رفتم .
اما این مدرسه علاوه بر قوانین خاصش سخت گیری های غیر منطقی بسیاری داشت تا جایی که الان فکر میکنم مدیرش یه جورایی عقده ای بود مثلا می گفت بعد از تعطیلات عید که به مدرسه اومدید حق ندارید برای دوستتون تعریف کنید کجا رفتید و چه کار کردید .
حالا مثلا یه دختر دوازده سیزده ساله چرا باید از چنین کاری منع شود خدا خودش می داند .
و ما هم انقدر از این شخص می ترسیدیم که همه این قانون ها را بی کم و کاست رعایت می کردیم. سال اول دبیرستان هم در این گروه از مدارس خاص بر من گذشت و وارد هنرستان شدم و بعد زمانی که هنوز هجده سالم نشده بود وارد دانشگاه شدم .
آن هم دانشگاه آزاد و دوستانم با اینکه سالم ترین بچه های کلاس بودند -البته آن روزها من فکر می کردم سالم هستند - به سادگی می گفتن که دیشب با فلانی و فلانی بودیم و مشروب خوردیم.
از آن طرف به خاطر دور بودن دانشگاه از شهر و تازه تاسیس بودن دانشگاه و خطرناک بودن راه ما مسیر را با همکلاسی های پسرمان می رفتیم و برمی گشتیم .
البته ناگفته نماند خانواده ها همه اطلاع داشتن و هر لحظه از حال اوضاع ما خبر می گرفتن .
با هر فراز و نشیبی بود این دو سال کاردانی گذشت و خدا هم خیلی خیلی خیلی به من و خانواده ام رحم کرد.
دو سال طول کشید تا دوباره وارد دانشگاه شوم و در مقطع کارشناسی درس بخوانم .
دوسالی که یک سال آن سال هشتاد و هشت بود . سالی که همه ما تا آخر عمر همه حوادثی که بهمان گذشت را فراموش نخواهیم کرد.
من هم هزاران بار بین دوراهی ماندم ارزش هایی که با اشک امام حسین و شیر مادرم و فرهنگ خانواده در جان و دل من نهادینه شده بود، لحظاتی که با دوستان جور و واجور تجربه کرده بودم، کتابهای مختلفی که خوانده بودم و ارزش های متضاد آنها و فضای غبارآلود روزهای فتنه مرا به شدت آشفته کرده بود تا جایی که همه روزهای دهه محرم هشتاد و هشت فقط از امام حسین می خواستم برای منی که قدرت تشخیص ندارم پرده از واقعیت بردارد .
روز عاشورا ما در حسینیه ای حوالی خیابان هاشمی و میدان آزادی بودیم و غروب عاشورا هشتاد و هشت با همه غم عظیمی که در دلم بود خوشحال بودم که حالا می توانم بدون هیچ تردیدی با عقاید سیاسی ام کنار بیایم.
وارد دانشگاه شدم مهرماه هشتاد و نه، اما فضای دانشگاه آلوده بود و من جدا از عقاید سیاسی ام هنوز کاملا با خودم کنار نیامده بودم تا جایی که احساس می کردم با وجود چادرم از جامعه کنار زده می شوم زمستان هشتاد و نه با خودم به این نتیجه رسیده بودم تا زمینه را برای اطرافیانم آماده کنم که دیگر چادر سر نکنم! راهیان نور هشتاد و نه هم از راه رسید. من عاشق مسافرت هستم.
و چندین سال بود دوست داشتم به این سفر بروم و نمی شد یعنی شهدا دعوتم نمی کردند.
با اینکه کلی با دوستانم صحبت کردم اما هیچ کس راضی نشد همراهی ام کند .
انقدر اشتیاق داشتم که تنها راهی شدم ، خودم را برای یک سفر تبلیغاتی آماده کرده بودم اما اینجوریا هم نبود یعنی فرصت کافی برای تفکر داشتم .
من دانشجو شهر قزوین هستم صبح روز سفر با سرویس به دانشگاه رفتم که کلاسها تق و لق بود تا ساعت دو توی دانشگاه بودم و بعد رفتم شازده حسین ساعت ده شب قرار بود از آنجا حرکت کنیم .
چون کلی وسیله همراهم بود خجالت می کشیدم برم داخل رستورانی چیزی بخورم.
از ساعت دو تا ده شب داخل امامزاده نشسته بودم تا اینکه بعد از نماز مغرب یه خانمی لقمه سفره حضرت رقیه آورد و پخش کرد .
با دیدن اون لقمه نان نذری من گرسنه اولین تکانم را خوردم.از بچگی بابا برام ماجرای حضرت رقیه می گفت و عشق بی بی با خون و گوشت و استخوانم آمیخته شده بود.
حالا که قرار بود اولین توشه سفرم را از خانم بگیرم بهم الهام شد خبری در راه است .
ناگفته نماند من تا اون روز هم درست و حسابی نماز نمی خوندم یعنی یه هفته می خوندم سه ماه نمی خوندم و اون نماز جماعت حسابی به من چسبید.
ساعت ده شب با شهدای مزار شهدای قزوین خداحافظی کردیم و راه افتادیم فردایش ناهار و نماز ظهر دوکوهه بودیم و بعد به شرهانی رفتیم و دوباره برگشتیم دو کوهه .
فرداصبح به سمت فکه حرکت کردیم. توی راه یه خانم علمشاهی نامی همراهمون شد به عنوان راوی . واقعا ایشون بر گردن من حق داره.
وقتی ماجرای قتلگاه فکه را برای ما گفت من که با روضه بزرگ شده بودم داشتم از شدت گریه می لرزیدم.
آن چنان که همون لحظه برادرم زنگ زد نتونستم صحبت کنم.
همتون راهیان نور رفتید و گفتنی نیست احساساتی که آدم در این سفر تجربه می کنه.
من در قتلگاه فکه تکانده شدم و خیلی چیزها از من ریخت و خیلی چیزهای دیگر بر من بارید .
از راهیان نور برگشتم و تا خرداد ماه هر شب خواب جنوب را می دیدم. نمازم هم دیگر قضا نشد .
بسته فرهنگی راهیان نور یکی از گرانبها ترین هدایایی بود که من در طول عمرم گرفتم . یکی از محتویات این بسته کتاب ققنوس فاتح بود .
با خواندن این کتاب خیلی از ارزشها برایم ارزشمند تر شد . یه روز که در حال وبگردی بودم وارد سایت مسجد دانشگاه تهران شدم تصادفا روزهای ثبت نام اعتکاف بود و ثبت نام کردم.
اسمم جز رزروها دراومد کلی غصه خوردم . وسط امتحانا بود داشتم درس می خوندم تا نیمه شب.
وقتی موقع خواب گوشیمو نگاه کردم از مسجد دانشگاه پیامک اومده بود که اگر می خواهید در اعتکاف شرکت کنید فردا به مسجد بیاید… من تاصبح از شادی خوابم نبرد و صبح پرواز کنان خودمو رسوندم اونجا و کارت گرفتم حالا همه چیزهایی که برای من مثل خواب و معجزه بود بگذرد.
مثلا هیچ دانشجویی پیدا نکردم که از دانشگاهی غیر از دانشگاه تهران بوده باشد و این یعنی نگاهی فراتر از نگاه دنیایی ما به من شده بود و سعی کردم قدر آن را بدانم و از این فرصت استفاده کنم. دوستیهایی هم که در راهیان نور برایم به وجود آمد خیلی خیلی برایم عزیز است.
من وارد جمع بچه های بسیج شدم . همان بچه هایی که فکر می کردم مغزشان خشک شده است. و به همه چیزشان می خندیدم الان بنده همه آنها هستم چون خیلی چیزها از آنها آموخته ام و مولایم فرمود هر کس چیزی به من بیاموزد من بنده اویم.
دوره هایی که با بچه های بسیج گذراندم خیلی خوب بود.
نگاه من نگاه احساسی به اعتقاداتم بود ولی این دوره ها به من نگاه عقلانی داد. کتابهای آیت الله مصباح و شهید مطهری رو خوندم .
برای اصول و فروع دین دلایل عقلی و منطقی پیدا کردم و بیشتر عاشق اسلام شدم . برای من که روزی در نوجوانی دوست داشتم فمنیست باشم و هیچ گاه ازدواج نکنم حالا برای شناساندن پوچی فمنیست تبلیغ می کنم و برای حجاب تبلیغ می کنم و مدافع حقوق اسلامی زنان هستم و می خواهم با اینکه مهندسی سخت افزار خوندم در مقظع کارشناسی ارشد مطالعات زنان بخونم…
اطرافیانم تا زمانی که با آنها وارد بحث نشوم تغییراتم را نمی فهمند برای همین یه موقع هایی شوکه می شوند و منو راهنمایی می کنند که: جو گیر نشوم و دوره ها می گذرند .
اما من به این گفته ها لبخند می زنم و می دانم این افکار و عقاید و این عشق پایه هایی چنان قوی دارد که هیچ گاه از روح من جدا نخواهد شد.
حالا پدرم به من می گوید این روزهای تو را من سالهای قبل تجربه کردم سعی نکن همه آنچه یادگرفته ای یک روزه به دیگران بیاموزی اگر با همه خوب رفتار کنی و از در محبت وارد شوی ناخودآگاه همه جذب مرام و مسلک تو می شوند. و زمانی که تشنه شدند راهی را که رفته ای به آنها نشان بده. آرامش امروز من بعد از لطف خدا و نگاه اهل بیت مدیون پدرم هستم که هیچ گاه هیچ چیز را بر من اجبار نکرد و در عین حال کنترل نامحسوسش را از من بر نداشت
این را یکی از دوستان برامون نوشتن.
اگه شما هم چادر رو به عنوان پوشش انتخاب کردید یا از چادر خاطره ی جالبی دارید لطفا همین الان خاطره تونو بفرستید
پیرزن طلاهایش را برای کمک به جبهه داد و از اتاق خارج شد.
جوانی صدا زد: حاج خانم رسید طلاهاتون!
پیرزن گفت: من برای دو پسر شهیدم هم رسید نگرفتم…
چادر سیاه،
تو را حفظ میکند؛
چرا که گرگها،
دنبال شنل قرمزیهایند…
خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزو ها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
دلم بین امید و نا امیدی
می زند پرسه،می کند فریاد،
می شود خسته مرا تنها تو نگذار،
خداوندا……
بهرهای را که باید از جانش برده؛
دست، پا، ریه و حتی اعصابش را در راه او به بازی گرفته.
من هم که فکر میکنم دست، پا، ریه و حتی اعصابم سالم است،
مدام برای سلامتی، خدا را شکر میکنم .
حالا اگر “باز” بن مضارع باختن است،
من جانبازم یا او؟
او جانباز است یا جانبرد؟
باید به چه کسی تبریک گفت، روز جانباز را؟
گویند قافلهای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست.
آری گنهکاران را راهی نیست، اما پشیمانان را میپذیرند.
سید مرتضی آوینی
دلت را ببین؛
آینهایست از آنچه کردهای.
اگر تمیز و شفاف است، نور از آن تلألو خواهد کرد؛
اگر هم کدر و یا شکسته…
خدایا آینهی دلم را مرکز تلألو نورانیتت قرار بده.
باشد که رستگار شوم…
قطار عشق سوی خدا می رفت ، همه سوار شدند.اما…
اما وقتی قطار به بهشت رسید، جز” مخلصین” همه پیاده شدند و فراموش کردند که مقصد خدا بوده نه بهشت.
یا علی…