دومین خاطره ی چی شد چادری شدم: نمی خواستم مردان مریض القلب با دیدن من به طمع بیفتند
با سلام و صلوات به پیشگاه امام زمان و حضرت صدیقه ی طاهره خاطره ی چادری شدن منم برای خودش جریاناتی داره. من تو خانواده ای بزرگ شدم که همه به پوشیدن چادر در خارج از خانه تقید خاصی دارن اما دخترانشون در پوشیدن چادر آزادن و اگر کسی چادر می پوشه به میل و اراده ی خودشه.
منم حدوداً 14-15 ساله بودم که پوشیدن یا نپوشیدن چادر فکرمو مشغول کرده بود و شاید آن موقع فقط ده درصد دلم راضی به این کار بود تا اینکه یه روز که برای خرید بیرون رفته بودم صحنه ای را دیدم که بقیه ی 90 درصد نظرم هم در مورد نپوشیدن چادر عوض شد.
نمی دونم چقدر به لباس هایی که افراد می پوشن توجه کردید؟ اون روز یه خانومی را دیدم که به واسطه اندامش و نوع لباسی که پوشیده بود راه رفتنش از پشت سر خیلی جلب توجه می کرد و یه آقای مریض القلبی هم به قدری نظرش جلب شده بود که (خواسته) یا ناخواسته به دنبال خانوم به راه افتاد.
اصلا قادر نیستم بنویسم که بعدش چی دیدم فقط همینقدر بگم من که تا اون موقع چادر نمی پوشیدم و اصلا ضرورتی هم برای پوشیدنش نمی دیدم با دیدن این صحنه خیلی حالم بد شد.
حس میکردم شاید نگاه این قبیل مردان روی بدن منم همینطور زوم شده و همین سخت آزارم میداد. همان موقع به ذهنم رسید اگر اون خانوم چادر سرش بود اینقدر حرکت بدنش جلب توجه نمی کرد و در گناه زنای چشم اون آقا شریک نمی شد.
از فردای همون روز و با تایید خانواده چادری شدم.
بعدها جمله ای خوندم (یا نمیدونم شاید شنیدم) با این مضمون: در اسلام نامحرم، نامحرمه. و نامحرمای توی خیابون هیچ فرقی با نامحرمای فامیل ندارن.
همون طور که تو خیابون حجاب میگیریم باید برای نامحرمای فامیلم حجاب بگیریم.
بااین جمله بود که کم کم فکر چادر پوشیدن توی مهمونی ها هم توی ذهنم اومد اما امان از ایمان ناقص و وسوسه ی شیطون تا … تا اینکه اردوی راهیان نور منو به نور هدایت کرد و همونجا با شهدا عهدی راسخ بستم که چادر رو از خودم جدا نکنم .
البته اگه عنایت شهدا نبود با این اعتقاد سست موفق نمی شدم چرا که از طرف دوستان و فامیلی که چادرو فقط مخصوص تو خیابون میدونستند خیلی مورد انتقاد و تحقیر قرار گرفتم.