تکرار..
و باز هم تکرار!
تکرار لطف بی نهایت مولایی بر عبد خویش اما نه مولا و عبد شاید واژه ای نباشد که حق را ادا کند! سزاوار است بگویم: باز تکرارِ فضل آقایی به سائل! شاید هم نه! مولایم خودت بگو چگونه وصفت کنم؟
برای تو بهترین واژه ها را هم نمی توان گفت… و برای من که بندگی نکرده ام، که طلبکارت نبوده ام، برای منی که بدون درخواست پاسخ گرفته ام، واژه ای یافت نمی شود! نامِ روسیاهِ شرمگینِ گنهکار، چه باشد بهتر است؟
دلم می گوید: به دنبال واژه نباش، از خودش بگو! از فضلش! کَرَمش! پرده پوشی اش! از صَفحش… گر به وسعت دنیا از خوبی هایت بگویم، باز هم کم لطفی کرده ام! حتی اگر به وسعت مهربانی ات سخن برانم بازهم کوتاهیست. وسعت مهربانی ات، تنها مِهرت را نمایان می کند! پس فضلت چه؟ صَفحت چه؟ غفرانت چه؟ مَنَّت چه؟ کَرَمت چه؟ ستاریت چه؟…
نه معبودم! نه محبوبم! نه سیدی و نه مولایم! زبان در کام می گیرم و هیچ نمی گویم که روسیاهی ام نمایان تر نشود. تو با وسعت هیچ چیز سنجیده نخواهی شد! چون تو خدای منی…
ای که قلبم منزلگه توست؛ ای که از رگ گردن هم به من نزدیک تری؛ ای که همیشه در مقابل دیدگانم حاضری؛ بگذار تا همیشه قصه ی لطفت تکرار شود…
تمنا دارم به تکرار تمام خوبی هایت از گناهانم بگذری و توفیق بندگی ات را نصیبم سازی.
آمین یا رب العالمین…
نویسنده: بیقرار